داستان دو نگاه به میهن : در یکی از روزهای گرم تابستان، در جمعی مجازی، دو مرد ایرانی با دو تجربه متفاوت، به گفتوگو نشستند.
اولی، مردی میانسال بود. مردی که بوی گاز خردل را هنوز در نفسهایش حس میکرد. سالها پیش در جنگ، بخشی از جانش را در خاکریزهای غرب کشور جا گذاشته بود. او خودش را «جانباز» مینامید و باور داشت هر نقدی به حکومت، در این شرایط، خیانت به خون رفقای شهیدش است.
دیگری، جوانی بود از نسل بعد، با ذهنی جستوجوگر و زبانی آرام. او فرزند شهید بود؛ پدرش را هرگز ندیده بود، اما عشق به ایران را در یادگاریهای او جستوجو میکرد. دغدغهاش نه سیاست، که عدالت بود. نه دشمنی با گذشته، که اصلاح آینده.
جوان نوشت:
«دو کشور یک شبه وارد جنگ نمیشوند. سیاستهای تند و بینتیجه، ما را به لبهی پرتگاه کشاندهاند. تا کی باید هزینه تصمیمهایی را بدهیم که ما نگرفتهایم؟»
مرد پاسخ داد:
«حرف مفت نزن! اول معنی حرفهایت را بفهم، بعد بنویس. این روزها انتقاد یعنی آب به آسیاب دشمن ریختن!»
جوان اما نرنجید. با آرامش گفت:
«اگر انتقاد از فساد و رانت و ظلم، خیانت است، پس کِی و کجا میشود برای اصلاح فریاد زد؟»
مرد جانباز لحظهای مکث کرد. شاید انتظار شنیدن چنین لحن آرامی را نداشت. نوشت:
«من هم از فساد خستهام، اما این راهش نیست. شماها سادهاید، نمیدانید پشت این حرفها چه چیزی خوابیده…»
جوان لبخندی زد. نوشت:
«سادهام، چون هنوز امید دارم. هنوز فکر میکنم با گفتوگو، با نقد منصفانه، میشود آیندهای بهتر ساخت. من دشمنت نیستم، من ادامهی راه همان پدرانیام که جانشان را فدای این خاک کردند.»
مرد ساکت ماند. برای اولین بار، نه با خشم، که با تفکر. شاید او هم دلش میخواست به گذشته برگردد، به روزهایی که همه حرفها از روی آرمان بود، نه از روی خشم.
آن روز، نه کسی قانع شد، نه کسی منصرف. اما گفتوگویی شروع شد، با زبانی تازه. شاید همین، اولین قدم باشد…
📌 نتیجهگیری:
در جامعهای که پر از تضاد نگاههاست، مهمترین نیاز، توان شنیدن یکدیگر است. هر نسلی روایت خودش را دارد، اما چیزی که ما را به هم نزدیک میکند، صداقت، احترام و گفتوگوست. نقد دلسوزانه، دشمنی نیست؛ و سکوت، همیشه نشانهی عقلانیت نیست.
با هم گفتوگو کنیم؛ نه برای اثبات، بلکه برای فهمیدن(داستان دو نگاه به میهن).